اول‌ها که کسب و کار هنریمون رو شروع کرده بودیم، خیلی هیجان داشتم. کم کم حس‌هایی که دوست داشتم تجربشون کنم، داشت تحقق پیدا می‌کرد. مثلا دوست داشتم فقط وجودم در خودم و اطرافیانم بسط پیدا نکنه. دوست داشتم بیشتر و بیشتر بسط پیدا کنم. هر جایی نشانی از من وجود داشته باشه. با حس‌های آدم‌ها گره بخورم. در زندگی‌هاشون جاری باشم. یک اثر هنری همه این امکان‌ها رو برای من فراهم می‌کرد. من قسمتی از احساسات و افکار خودم رو در یک ماده خام جاری می‌کنم. خلق می‌کنم و اون اثر میره و درگیر با زندگی یک نفر میشه. قسمتی از وجود من میره تو زندگی یک نفر جا خوش میکنه. باهاش انس میگیره. خوشحالش میکنه. ناراحتش میکنه. خاطراتش رو به یاد میاره و. و من برای اون محصول تو ذهنم قصه می‌سازم. تصورش می‌کنم. در واقع قسمتی از خودم رو تصور می‌کنم و این بسط‌یافتگی برام دوست‌داشتنیه. کمی آروم و قرار بهم میده.
 

دیشب مستند وارِن بافِت رو میدیدم. یک جاییش با این مضمون میگه: «وقتی صاحب کوکاکولا هستی انگار صاحب قسمتی از  ذهن میلیاردها آدمی». یاد خودم افتادم. مطمئنا کوآلیای من از بسط یافتگی با وارن بافت متفاوته. مطمئنا ریشه این بسط یافتن در ما متفاوته، اما فکر میکنم این بسط‌یافتگی یک چیزیه که خیلی از آدم‌ها دنبالشن حالا با ریشه‌های مختلف. به قول تکاملی‌ها انگار که در تنظیماتمون یک جوری گذاشته شده. وقتی می‌نویسیم، وقتی عکاسی می‌کنیم، وقتی یک چیزی رو به یکی یاد میدیم و خیلی کارهای دیگه که با وجود و حس خودمون گره خورده، انگار که درجه‌ای از این بسط‌یافتگی پاسخ داده میشه. شاید آگاه نباشیم، اما وقتی دیگرانی رو درگیر این چیزها میکنیم و خودمون رو با  اون‌ها گره می‌زنیم انگار داریم همون کار رو می‌کنیم.

 

پی‌نوشت: متن رو خیلی یک دفعه‌ای تموم کردم. اما تموم شد.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

مجله همه چی آنلاین فروشگاه فایل پی دی فا ايناز چت|چت ايناز |چت|آيناز چت مهدی طارمی نمونه سوالات تشریحی فتوشاپ با جواب پایگاه آموزشی مهندسی عمران خانه خنده پیکاسو طرح Robert