همه چیز از آخرهای سال 96 شروع شد. تصمیم گرفتم با مدرسه و گروهی که کار می‌کردیم، به دلایلی دیگه کار نکنم. خیلی تصمیم بزرگ و سختی بود. چرا؟ چون پنج سال در آن مدرسه بودیم و بچه‌ها رو خوب میشناختیم. جا افتاده بودیم. مدرسه، مدرسه بنامی بود. حقوق خیلی خوبی هم می‌گرفتیم. خیلی خوب! اونقدر که باهاش پس‌انداز کنیم، تفریح و سفرمون به‌جا باشه، خودمون هزینه‌های خودمون رو تامین کنیم، برای کمک به دیگران کنار بگذاریم و. خیلی راحت از نظر اقتصادی مستقلِ مستقل بودیم. اما خب تصمیم گرفتیم بیاییم بیرون و اومدیم بیرون.


عدل خوردیم به فاجعه‌بار شدن وضعیت اقتصادی. یادمه قرار بود با دوستام اردیبهشت 97 بریم ترکیه و کلی برنامه‌ریزی کرده بودیم. پاس‌هامونم گرفته بودیم. دلار و همه چیز کشیده بود بالا و با پولی که گذاشته بودیم کنار فقط می‌تونستیم بریم به یکی از شهرهای خودمون. تقریبا بیکار بودیم. مدرسه جدیدی در ذهنمون نبود. من درصد زیادی از پس‌اندازم رو خرج کارهای اپلای کرده بودم و یک دفعه وسط فرآیند تصمیم گرفته بودم، نرم. بمونم. از رفتن منصرف شده بودم. نرفتم و از نرفتنم راضی هستم. کلی از پس‌اندازم رفته بود. بعدش تصمیم گرفته بودم به دلایلی تغییر رشته بدم و یک مقدار از پس‌اندازم هم سر کتاب و کلاس و این چیزها رفته بود. از این مسیر هم منصرف شده بودم و البته که باز هم ناراضی نیستم.


بیکار شده بودم. اتفاق‌های باالا پس‌انداز من رو تقریبا تموم کرده بود. به وضعیت بد اقتصادی خورده بودیم. اصلا هم دلم نمی‌خواست از بابا کمک بگیرم. خیلی برام سخت بود بعد از پنج سال مستقل بودن و به قول معروف دستم تو جیب خودم بودن، دوباره بخوام مثل قدیم‌ها از بابا برای کارهام پول بگیرم. مامان و بابا حواسشون بود، اما برای من برگشت به عقب خیلی سخت بود.


می‌تونم بگم اون روزها، جزو بدترین‌های روزهای عمرم محسوب میشدن. حالم خیلی خیلی بد بود. خواهرم در حال  ازدواج بود و خیلی تو خونه تنها شده بودم. بیکاری وحشتناک اذیتم می‌کرد. بسته شدن دستم برای خرج نکردن، وحشتناک اذیتم می‌کرد. هر لحظه ترس افسردگی رو داشتم. دوستام یا داشتن دکترا می‌خوندن یا مشغول کار بودن یا رفته بودن. من بیکار شده بودم. نمی‌خواستم دکترا بخونم. هیچ کدوم از دوستام که دکترای فلسفه و مشتقاتش رو می‌خوندن از دکترای فلسفه خوندن راضی نبودن. خودم هم فضای آکادامیک فلسفی ایران م نمی‌کرد. نمی‌خواستم اپلای کنم و برم. موقعیت‌های کاریم رو مدت‌ها قبل به خاطر تصمیم اپلای و تغییر رشته از دست داده بودم. وقتی کارها رو یکی یکی رد کنی، آدم‌ها سراغ گزینه‌های دیگر می‌روند و کم‌کم فراموش می‌شوی. خودم، خودم رو کشیده بودم کنار و پیشنهاد کاری تقریبا نداشتم. روزهای وحشتناکی رو می‌گذروندم. از سوال «چه کارها می‌کنی؟» آدم‌ها ترس داشتم و وقتی کسی رو میدیدم خدا خدا می‌کردم این سوال رو ازم نپرسه. از من هم به شما نصیحت، این سوال رو از کسی نپرسید! به شما چه آدم‌ها چه کار می‌کنند؟

 

نمیشد دست روی دست گذاشت. باید یک کاری می‌کردم. «چرا نتونم خودم کار درست کنم؟». این چیزی بود که جرقه راه انداختن یک بیزینس رو برای من زد. با یکی از دوستام که تقریبا شرایطش مثل خودم بود صحبت کردم. از تنهایی شروع کردن، می‌ترسیدم. دو تایی شروع کردیم به گشتن و حرف زدن با آدم‌های مختلف. جلسه‌هامون رو تو فود کورت دانشگاه شریف می‌ذاشتیم. چقدر اون میز کذایی که پشتش می‌نشستیم و ساعت‌ها حرف می‌زدیم رو دوست داریم. دلمون براش هرازگاهی تنگ میشه. به یاد اون روزها میریم و به‌ش سر می‌زنیم. خاطره‌هامونو مرور کنیم. خلاصه که ایده‌های مختلفی تو ذهنمون میومد. بررسیشون میکردیم. م می‌گرفتیم. بعضی‌ ایده‌ها میموندن. بعضی‌هاشون کنار گذاشته میشدن. تا اینکه به این نتیجه رسیدیم ما نمی‌خواییم استارت آپ راه بدازیم. ما می‌خواییم یک مارکتینگ کوچیک داشته باشیم. سرمایه اولیمون کم بود. خودمون بودیم و ته‌مانده پس‌انداز‌های سال‌های تدریسمون. نمی‌خواستیم سرمایه‌گذار بگیریم. به فکر یک کار هنری افتادیم که در توان هردومون بود و کم‌ترین هزینه رو برامون داشت. 

ادامه دارد.


مشخصات

  • جهت مشاهده منبع اصلی این مطلب کلیک کنید
  • کلمات کلیدی منبع : بودیم ,خیلی ,تصمیم ,خودمون ,دوستام ,مدرسه ,دکترای فلسفه ,اذیتم می‌کرد ,وحشتناک اذیتم ,تغییر رشته ,تصمیم گرفته ,وحشتناک اذیتم می‌کرد
  • در صورتی که این صفحه دارای محتوای مجرمانه است یا درخواست حذف آن را دارید لطفا گزارش دهید.

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Ricardo گل یاس خدمات شومینه | تعمیر انواع شومینه ، تعمیر ترموکوپل پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی دیگرسو اموزش و طراحی مبلمان قم پوشاک ايران Jessica