کاکتوس



حدود دو ماه است که برای آیتم معرفی کتاب یکی از برنامه‌های صدا و سیما که مخاطبش دختران 18-21 سال هستند، مطلب می‌نویسم. قصدم این بود که با معرفی کتاب‌های خوب، حرف‌هایی را هم زده باشم، خیلی یواش، خیلی ریز. با چارچوب‌هایشان تا حدی آشنا بودم و کارم سخت بود. متن زیر را برای موضوع اشتغال ن نوشته بودم.
متن زیر تماما سانسور شد جز بخش‌هایی که رنگی کردم(نمی‌دانم با چه نگارش و ادبیاتی.). چرا؟ چون محمود دولت‌آبادی چپی است و نباید اسمی ازش در صدا و سیما به میان بیاید. دقیقا جمله همین بود که: «چپی است». سیمین دانشور باید حذف بشود. چرا؟ چون او هم مورد دارد و بعد از سانسور کردن متن و روی آنتن رفتنش می‌شنویم: «اِاِاِاِ. سیمین دانشور رو ما با سیمین بهبهانی اشتباه گرفته بودیم»! دست شما درد نکند برادر. اشتباه نگرفتید! همان است! یکی فامیلی همسر اولش است و دیگری فامیلی خودش. واقعا متر و معیارتان برای سانسور چیست؟ چقدر مطالعه دارید و دانش؟ کتاب «ناتمامی» زهرا عبدی را نخوانده‌اید؟ زهرا عبدی را نمی‌شناسید؟ کتابش را معرفی کردم و روی آنتن رفت. یک محمود دولت‌آیادی و سیمین خانومی شنیده‌اید و حالا باید سانسور شوند؟ نویسنده‌های خارجی را هم که نمی‌شناید و روی آنتن رفتند کتاب‌هایی. زشت نیست درباره‌تان گفته شود: «همون خارجی‌ها رو معرفی کن! حداقلش اینه که نمی‌شناسن و اینجوری خراب نمی‌کنن کار رو»؟ 

پ.ن۱. به سردبیر گفته‌اند کسانی را پیدا کن که سوگیری ندارند. سوگیری؟!!! بعد از دو ماه کار کردن و دو، سه برنامه تا اتمام کار ماندن همچین چیزی می‌گویند. و خب چه سردبیری دارم من که پای تمام متن‌هایم می‌ایستد و کلی چانه می‌زند و می‌گوید هرجای دیگری برای کار بروم او را حتما با خودم می‌برم.

پ.ن۲.محدودیت کلمه اذیتم می‌کند و گاهی متن آن چیزی که می‌خواهم درنمیاید. با حداکثر چهارصد کلمه باید پنج کتاب معرفی کنم و از دو کتاب هم نقل قول بیاورم و خودم هم چیزکی بنویسم. متن زیر می‌توانست بهتر باشد، اگر دستم برای نوشتن بازتر بود.

پ.ن۳. کار آقای تدوین‌گر را هم خودم تا حدی انجام می‌دهم. عکس زیر را هم برای یکی از برنامه‌ها با موضوع «دختران و خانواده» انتخاب کرده بودم. عکس حذف شد. مورد داشت. موردش چه بود؟ در دشت و صحرا بودن. فقط در دشت و صحرا بودن!


اگه آدم مسئولیت‌پذیری نسبت به خانواده‌ت باشی و تصمیم بگیری برای خودت به عنوان یک خانوم نقش‌های اجتماعی تعریف کنی، ممکنه دچار اضطراب بشی که من میتونم تمام این مسئولیت‌ها رو به خوبی در کنار هم مدیریت کنم؟

وقتی زندگی نی که نقش‌های اجتماعی مهمی داشتند رو نگاه می‌کنی، می‌بینی طبیعی هست که یک جاهایی نتونی همه چیز رو خوب جلو ببری، اما خب گاهی اون فعالیت‌های اجتماعی هم بینشی به‌ت میده که از جنبه‌های دیگه‌ای میتونی زندگی خانوادگی‌ت رو بهتر مدیریت کنی.

خوندن دربارۀ زندگی‌ آدم‌هایی مثل خانوم مرضیه حدیدچی به‌ت افق نگاهی میده که کمی آروم‌ترت می‌کنه. کتاب «خاطرات مرضیه حدیدچی» از زندگی ایشون میگه.

اما شاید برای شما هم این سوال مطرح باشه که اصلا چی شد اشتغال ن در جامعه مدرن و شهری به یک مسئله تبدیل شد؟ من وقتی کتاب «جای خالی سلوچ» محمود دولت‌آبادی رو خوندم این سوال برام شکل گرفت. داستان زنی روستایی که همسرش ناگهان خانواده رو ترک می‌کنه و او به تنهایی عهده‌دار مسئولیت‌های خانواده می‌شه.

کار کردنش در روستا چیز عجیب و غریبی نیست مثل کار کردن تمام ن روستایی دیگه در شهرهای مختلف در طول تاریخ. اما واقعا چه اتفاقی میفته که همین کار کردن زن در زندگی شهری به یک مسئله تبدیل میشه؟

شاید کتاب «ن و کیفیت زندگی شهری» از خانوم فریبا سیدان بتونه به این سوال کمک کنه.

کتاب‌های دیگه‌ای هم در خصوص موقعیت اجتماعی و وضعیت اشتغال ن نوشته شده.

کتاب «هزاران خورشید تابان»ِ خالد حسینی که در خصوص تلاش‌های یک زن برای رشد و تعالی دختران سرزمینش افغانستان هست، یکی از این کتاب‌ها ست.

یا کتاب «سووشون»ِ خانوم سیمین دانشور؛ قصه زری که برای حفظ آرمان‌های خودش و شوهرش مبارزه می‌کنه. یک جایی از کتاب زریِ قصه برامون درد و دل میکنه که:

«کاش دنیا دست زن‌ها بود، زن‌ها که زاییده‌اند یعنی خلق کرده‌اند و قدر مخلوق را می‌دانند. قدر تحمل و حوصله و یکنواختی و برای خود هیچ کاری نتوانستن را. شاید مردها چون هیچ‌وقت عملا خالق نبوده‌اند، آنقدر خود را به آب و آتش می‌زنند تا چیزی چیزی بیافرینند. اگر دنیا دست زن‌ها بود، جنگ کجا بود؟»

و خب شاید مِرگانِ «جای خالی سلوچ» می‌توانست پاسخش دهد که: «روزگار همیشه بر یک قرار نمی‌ماند. روز و شب است. روشنی دارد، تاریکی دارد. پایین دارد، بالا دارد. کم دارد، بیش دارد. دیگر چیزی از زمستان باقی نمانده. تمام می‌شود. بهار می‌آید. هوا ملایم می‌شود. دست و دل مردم باز می‌شود. کار، دست می‌دهد. دست‌تنگی نمی‌ماند. می‌رود.»


یکی از دانش‌آموزهای پنج سال پیشم بهم پیام داده. سال 92 بود که کارم رو شروع کردم. اولین دوره دانش‌‌آموزهام رو سال 92 داشتم. دانش‌آموزی هم که به‌م پیام داده اون دوره دانش‌آموزم بود. اون دانش‌آموزها الان دانشجو شدن.
قرار گذاشتیم که همو ببینیم. از اون روزی که قرار شد همو ببینیم به‌طرز عجیبی نگرانم و ترسان. نمیدونم بعد از پنج سال چقدر پیر شدم؟! نمیدونم وقتی میبینم میگه مثل همون روزها هستم یا نه؟!
عکس پروفایلش رو میبینم که یک خانومِ جوانِ زیبا شده. ابروهاشو برداشته. رژ ملایم زده. خط چشم نازک و کم‌رنگی کشیده. مدل آرایشش خیلی ساده و متین هست. خودش پر از زیبایی و طراوتِ جوانی هست. آرایشی همینقدر ملیح و ساده کفایت میکنه براش. بعد به خودم فکر میکنم که وقتی اون عکس پروفایل من رو دیده چی از ذهنش گذشته؟ چه فکری کرده؟ عکس‌های پنج سال پیشم رو میذارم جلوم و با الان مقایسه میکنم و هی با خودم میگم چقدر پیرتر شدم؟ وقتی حضوری ببینم چی میگه؟ چی از ذهنش میگذره؟
دانش‌آموزهام خانوم‌های جوانی شدن که الان دانشجو هستن. من پیرتر شدم. اما تهِ دلم این پیری رو دوست دارم. یک پیریِ خوش‌آیند. انگار که خوش‌آیند بودنش از زیبایی‌ای میاد که تو صورت این خانوم‌های جوان می‌بینم. یک جایی وصل شدن به من. پنج سال پیششون وصل هست به من. از پنج سال پیش خانوم و خانوم‌تر شدن و تاریخ داشته این خانوم شدن. من جزیی از این تاریخ هستم که اکنونش زیباست. من پیریِ خوش‌آیندی را حس می‌کنم. در کنار همۀ اون فکرهای پر از نگرانی و استرس ناشی از پیر شدن ظاهری، اما من تهِ دلم حس خوش‌آیندی را حس می‌کنم؛ پیری‌ای خوش‌آیند.
و چه خوب که معلم هستم. روز به روز تازه می‌شوم. با تازگی دانش‌آموزهایم تازه می‌شوم و پیری‌ام را خوش‌آیند حس می‌کنم.

امروز دقت کردم که دعای قنوت نمازم از «. وَ انشُر عَلَینا خَزائِنَ علومک» به « اَللَّهُمَّ ارْزُقنا رِزْقاً حَلاَلاً طَیِّباً مِنْ غَیْرِ کَدٍّ اِسْتَجِب ْ دَعْوَتَنَا مِنْ غَیْرِ رَدٍّ.» تغییر پیدا کرده. خیلی هم خوب!

زن و شوهر طبقه بالا تازه ازدواج کرده بودند که آمدند خانۀ ما. سه سال پیش حدودا. صبح‌ها که می‌رفتم مدرسه آقای همسایۀ بالایی هم از خانه بیرون می‌آمد تا به محل کارش برود. صدای خنده و ریز ریز حرف زدن‌های خانوم و آقای همسایه را وقتی کفش‌هایم را پا می‌کردم، می‌شنیدم. بوی دوست داشتن و زندگی را در پله‌ها پخش می‌کردند. از در که می‌رفتم بیرون و سوار تاکسی می‌شدم آقای همسایه را می‌دیدم که با ظرف غذا از در می‌آمد بیرون. سوار ماشینش میشد و بوی دوست داشتن و زندگی تا سر بلواری که تاکسی‌های خطی ایستاده بودند هم پخش میشد.
کمی بیشتر از یک سال است که خدا دختری به‌شان هدیه کرده. هنوز هم صبح‌های زود که بیرون می‌روم خانوم همسایه برای بدرقه آقای همسایه از درِ واحدشان بیرون می‌آید. هنوز هم صدای خنده و ریز ریز حرف زدن‌هایشان پله‌ها را خوش‌بو می‌کند و همچنان آقای همسایه ظرفِ غذا به‌دست از خانه بیرون می‌آید.
دیشب صدای آقای همسایه را می‌شنیدم که قربان صدقه دخترش جلوی در واحدشان می‌رفت. حتما خانوم همسایه در را برای آقای همسایه باز کرده و هانا کوچولو-دخترشان- هم با همان دندان‌های نصفه و نیمه‌ و موهای خرگوشی‌اش خنده‌کنان دویده جلوی در و «بابا! بابا!» گفته و آقای همسایه هم دلش غنج رفته و تمام خستگی‌های کار از تنش تکانده شده و شروع کرده به قربان صدقه رفتن هانا کوچولو.
چند دقیقه بعد مامان و بابا هم که بیرون بودند، آمدند خانه. مامان تعریف کرد که آقای همسایه را پایین دیدیم. یک بسته پوشک دستش بوده. پوشک را بالا گرفته و خوشحال به بابا گفته: «گرفتم آقای نظریان». بابا از گرانی گفته و کمی سر به سرش گذاشته و آقای همسایه همچنان خوشحال گفته: «فدای سر هانا!». بعدتر تصور کردم، حتما وقتی هانا کوچولو آمده دم در، آقای همسایه پوشک را بالا گرفته و نشانش داده و قربان صدقه‌اش رفته. خانوم همسایه هم لبخندی زده و دلش آرام گرفته.
آقای همسایه خوشحال است. پوشک به سختی پیدا کرده اما باز خوشحال است. خانوم همسایه هر روز صبح آقای همسایه را بدرقه می‌کند و خوشحال است. می‌دانیم شرکت آقای همسایه نوسان مالی دارد، اما آقای همسایه هنوز خوشحال است و وقتی می‌آید خانه با هیجان قربان صدقه هانا کوچولو می‌رود. بابا امسال فقط صد هزار تومان کرایه را زیاد کرد اما ساختمان همچنان پر از زندگی ماند. صبح‌ها بوی زندگی در ساختمان می‌پیچد. شب‌ها بوی دوست داشتن در ساختمان می‌پیچد و ما خوشحالیم که یک خانواده خوشحال در ساختمان‌مان زندگی می‌کند. خوشحالیم که آقای همسایه به هانا کوچولو دلش شاد است و خانوم همسایه به آینده‌شان امیدوار. 

از ابتدای سال جدید چند قرار کوچک با خودم گذاشتم. آنقدر اینور و آنور خواندم که پایبند بودن به بعضی کارها در زندگی بسیار تاثیرگذار است، گفتم خب حتما یک چیزی هست که اینقدر همه جا می‌نویسند و می‌گویند. امتحان کردنش ضرر ندارد. من هم چند تا کار برای زندگی‌ام مشخص کردم که به‌شان پایبند باشم؛ کارهای حساب‌شده!
یکی‌شان را می‌گویم. مثلا هر شب قبل از خواب حتماِ حتما اتاقم را مرتب و منظم کرده باشم. کتاب‌ها در قفسه رفته باشند. لباس‌ها آویزان شده باشند. وسایل گلدوزی در جایشان گذاشته شده باشند. روان‌نویس‌ها همه جمع شده باشند و در جامدادی باشند. دفترها در کشو مخصوص‌شان گذاشته شوند. کیف‌ها در کمد رفته باشند و خلاصه اتاق مرتب و منظم شده باشد قبل از خوابیدنم. و خب هیچ کدام این اتفاق‌ها تا چند روز گذشته نمیفتاد. اصلا هم به‌ من نمی‌آید همچین دختر نامرتبی باشم، اما واقعیت این است که شتر با بارش در اتاقم گم میشد. و نتیجه آنکه اصلا گول ظاهر آدم‌ها را نخورید. 
از ابتدای سال سعی کردم پای قرارم بمانم. خسته بوده‌ام، خوابم میامده اتاقم را مرتب کرده‌ام و بعد خوابیده‌ام. و همین مدت کم واقعا به همین چیز کوچک حالم خوب و خوش بوده. حالم خوب بوده که توانسته‌ام متعهد باشم با تمام شرایط. انگار که پیروزی‌ای نصیبت شده و حال روانت را خوب می‌کند این پیروزی. وقتی به این فکر میکنی که با تمام خواب و خستگی بر سر قرارت مانده‌ای خودت را توانا میابی. درست است که کار کوچک است اما نظم و تاثیرش را بر ذهن و روان واقعا دست کم نگیرید(گفتم که کارها را حساب‌شده انتخاب کردم) و البته همین توانا بودن و ماندن بر سر قرارهای کوچک است که بخشی از زندگی را می‌سازد.
قرار بگذار نمازت را اول وقت بخوانی، نیم ساعت ورزش روزانه داشته باشی، هشت لیوان آب در روز بخوری، با فلانی مهربان‌تر باشی، بخشی از مسئولیت کار خانه را در هفته به عهده بگیری یا چیزهای کوچک همینجوری. امتحانش ضرر ندارد. برای من که تا به الان مفید واقع شده.



خواهرزادم دیشب ازم پرسید ابرها چجوری درست میشن؟ اومدم براش توضیح بدم که خودش گفت «نه! نه! خودم یادم اومد. آب دریاها بخار میشه. میره بالا. هوا اگر سرد باشه دوباره بخارها قطره‌های ریز میشن و ابر میشه. بعد ابرها هم که به هم می‌خورن؛ رعد و برق درست میشه.» تایید و تشویقش کردم.
بعد پرسید: «خاله، آب چجوری درست شده؟» می‌دانستم پاسخم دور دارد اما چیز دیگری در ذهنم نبود. «ابرها که می‌بارن، آب درست میشه». دور را فهمیده بود و به‌ش برخورده بود که یعنی این چه جوابی است آخر؟! واقعا درس خوانده‌ای خاله؟! با کلافگی پرسید: «نه! خودِ آب رو میگم! همون که ابرها ازش درست میشن». یک جوابی سرهم کردم، اما خب معلوم بود برایش قانع‌کننده‌ نیست. «فکر کنم، آب هم با زمین از اول خدا درست کرده». دنبال پاسخ علمی بود؛ مثل وجود ابرها. پاسخ علمی برایش قانع‌کننده‌تر بود.
قرار شد بروم جستجو و تحقیق کنم تا جواب این سوال را بفهمیم. خودش هم فکر کند و تحقیق کند. هیچی دیگه، واقعا الان مثل یک پروژه تحقیقاتی مهم می‌خوام درباره به وجود آمدن آب روی زمین اطلاعات کسب کنم و بعد تازه قسمت سخت ماجرا شروع میشه؛ نتیجه رو برای یک بچه شش ساله ساده‌ کنم و توضیح بدهم.

اگر از نظر اقتصادی خیلی متمول باشید، میایید روی ایده‌های مبهم سرمایه‌گذاری کنید؟

یک عده آدم که خیلی وضع مالی‌هاشون خوبه جمع شدن و یک جایی به اسم کارایا رو درست کردن. اونجا چه کار می‌کنن؟ روی ایده‌ها و استارت‌آپ‌های مبهم سرمایه‌گذاری می‌کنن. ایده‌ها و استارت‌آپ‌هایی که اصلا معلوم نیست آیندشون چی میشه. آیا به بار میشن و برای این آدم‌ها سودی خواهند آورد یا نه. اصطلاح خارجیش رو یادم رفته، اما به فارسی اسم «نیک‌اندیش» رو برای این سیستم انتخاب کردن و به اصطلاح به اون آدم‌ها هم angel گفته میشه.

این‌ها رو من دیروز در جلسه با یکی از هیئت امنای کارایا که جزو مشاورین ما هم هست فهمیدم. کارشون صرفا شخصی و سلیقه‌ای هست و بعد از طی مراحلی اون هیئت امنا هستن که به صورت خیلی شخصی و سلیقه‌ای از یک تیمی خوششون میاد و میگن من اینقدر تومن از این ایده حمایت میکنم و در ازاش 2 الی 4 درصد از سهام اون پروژه رو برمیدارن. کمک‌هاشونم اونقدری هست که مثلا از یک سبد هفت‌تایی اگر پنج تاشون با ایده حال نکردن، کل سبد نیاد پایین و اون دو تای دیگه خیلی خوب بتونن ایده رو ساپورت مالی کنن.

خیلی خیلی برام جالب بود که خب این آدم‌ها اگر به فکر سرمایه‌گذاری و پول درست و درمون بودن، چرا ایده‌های مبهم؟ برن یک جای سفت و محکم پول‌هاشونو چند برابر کنن، اگر به فکر کار خیر هستند خب یک عالمه کارهای دیگه که تو جامعه ما کار خیر با اونا به ما شناسونده میشه. میتونستن اون کارها رو انجام بدن. اما اومدن دست گذاشتن روی نیک‌اندیشی و جمع و جور کردن ایده‌های یک سری جوان و پر و بال دادن به اون‌ها و چندین سال تجربه‌شون رو تو این راه گذاشتن برای جوون‌ها(جلسات ماهانه با نماینده‌های پروژه‌ها و ایده دارند).

درسته، از ده تا پروژه مبهمی که روش سرمایه‌گذاری میکنن به احتمال بالا یکیش به بار میتونه بشینه و تا حدی ضرر مالی ناشی از نه تا پروژه دیگه با سود این پروژه بهشون برمیگرده و حتما پشت این سیستم سود مالی هم هست که تو دنیا مطرح شده و عد‌ه‌ای روش سرمایه‌گذاری میکنن. اما تو ایران با توجه به خلق و خو و تفکراتی که از آدم‌ها سراغ دارم پا گذاشتن آدم‌هایی تو این حوزه، برام جالب بود. و جالب‌تر جمع شدن آدم‌های سرمایه‌دار از حوزه‌های مختلف کنار هم بود. روزمه هیئت امناش رو ببینید.

دیروز تو جلسه با یک مفهوم جدید دیگه هم آشنا شدم؛ «شرکت اجتماعی». خب ما با مفهوم شرکت اقتصادی آشنا هستیم. هدف اصلی این شرکت‌ها پول درآوردن و سود اقتصادی هست. با مفهوم نهادهای اجتماعی و مردم نهاد و . هم آشنا هستیم. این‌ها هم هدفشون کارهای اجتماعی کردن بدون عائدی مالی هست و معمولا از طریق خیریه‌ها یا کمک‌های شخصی و دولتی هزینشون تامین میشه.
یک مفهومی چند سال هست شکل گرفته به اسم «شرکت اجتماعی». تو ایران هنوز اونطور که باید جا نیفتاده، اما ما قراره یکی از شرکت‌های اجتماعی‌ای باشیم که نشون بدیم میشه، باشه. شرکت اجتماعی چه کار میکنه؟ هدف صلیش رسالت اجتماعیش هست، اما برای این هدف نمیخواد آویزون کمک‌های مختلف بشه، بلکه ادعا داره من خودم پول خودم رو درمیارم و روی پای خودم وایمیسم. تو این شرک‌ها کسی قرار نیست پولدار بشه و صرفا به اندازه‌ای کسب درآمد و پول معنا داره که اون شرکت بتونه به بهترین نحو صورت رسالت اجتماعیش رو به ثمر برسونه. براش مهمه کارکنانش حقوق بهتر و بهتر بگیرن که بهتر و بهتر برای هدفشون کار کنن. کسی قرار نیست از شرکت اجتماعی پولدار بشه چون هدفش پولدار شدن نیست اصلا.

خیلی مفهوم جالبی بود برای هممون. شرکت‌های اجتماعی‌ برای ادم‌هایی که دغدغه کار فرهنگی و اجتماعی دارن مثل ماها و از اونور هم براشون درآمد مهمه، بهترین ایده بوده و هست.

امیدوارم بتونیم خوب جلو بریم.


کارگاه نقد و بررسی سریال «سیزده دلیل برای اینکه.» از طرف برنا این هفته موضوعش «خودکشی» و «قضاوت» هست. اگر نوجوونی اطرافتون دارید که این سریال رو دیده، یا با این موضوع‌ها درگیر هست(کارگاه برای افراد زیر 20 سال هست) بهش بگید که تو این کارگاه‌ شرکت کنه.
کارگاه در دانشگاه شریف برگزار میشه؛ زمانش هم پنجشنبه(12اردیبهشت) ساعت 15 الی 18. هزینش هم 15 هزار تومان هست. برای ثبت‌نام هم به آی دی زیر در تلگرام میتونن پیام بدن:
@alonojavoon

+پست موقت.

من هفته پیش سی سالگی را پر کردم و پشت سر گذاشتم. ترسناک بود؟ خمود بود؟ دچار بحران هویتی شدم؟ دوره گذار بود؟ همه آن چیزهایی که درباره‌اش می‌گویند و از سال‌ها قبل، ما را برای رسیدنش می‌ترسانند، بود؟

‌ 

بیا فرض کنیم در جایی که به‌ش می‌گویی سی سالگی ایستاده‌ای و یک نفر از طرف ثبت احوال زنگ در خانه‌تان را می‌زند و می‌گوید در گذشته با خانواده‌تان تبانی کرده که شناسنامه‌ات را چند سال زودتر یا دیرتر صادر کند. با تمام سیستم‌های مربوطه و اداری از آموزش و پرورش گرفته تا چه و چه هم همه چیز هماهنگ بوده و حالا دچار عذاب وجدان شده و آمده است حقیقت را بگوید. و خب تو الان یک آدم بیست و چند ساله می‌شوی یا سی و چند ساله. دنبال سی سالگی می‌گردی؟ اگر جایش پیدا شود، زندگی پشت سر و آینده‌ات تغییر می‌کند؟ احوالات گذشته‌ و همان لحظه‌ات تغییر می‌کند؟ زندگی‌ات واقعا به این اعداد و ارقام وابسته است؟ ‌

یا به قول یاسر خوشنویس که سال‌ها پیش در وبلاگش درباره سی سالگی‌اش نوشته بود، بیا فرض کنیم سیستم ریاضی ما ده دهی نباشد. سی سالگی کجای زندگی ما خواهد بود آنوقت؟


خلاصه که از سی سالگی نمی‌خواهم حرف بزنم، از زندگی‌ای که اکنونش اینجاست و تا به اینجا پرش کردم می‌گویم، از سال پیش. تلخ بود و شیرین. روی چیزهایی از زندگی‌ام ریسک کردم و نتیجه‌اش تا به الان خوب بوده و البته که باید گذاشت جلوتر برویم و ببینیم حلقه‌های زنجیرهای تصمیم‌هایمان باز هم خوب چفت می‌شوند یا نه. سخت بود و ترسناک، اما ماهیت ریسک است دیگر. گویی گاهی باید خودت را به دست جریان زندگی بسپاری. ول کنی آن کُنده پوسیده‌ای را که با تمام ترس به‌ش چنگ میزنی تا مبادا آب تو را با خودش ببرد. چه بسا آن‌طرف‌تر از جایی که خودت را پاگیر کرده‌ای چیزهایی دلبخواه‌تر باشد. رهایش کنی آن کنده پوسیده را و به قول معروف watch and enjoy. حتی اگر سنگ‌های رودخانه گاه به گاهی زخم و زیلی‌ات می‌کنند.


براش گفتم ما یک کاری تو کلاس‌هامون انجام میدیم که خیلی به بچه‌ها کمک میکنه تا بفهمن در طول این نه ماه چه تغییراتی کردن و اون تغییرات چقدر بوده. ازشون ابتدای سال می‌خواییم درباره یک چیزهایی(قبلا فکر کردیم که چه چیزهایی باید باشند) برامون بنویسند. این کار را وسط سال تحصیلی و آخر سال هم انجام میدیم. آخر سال برگه‌هاشونو بهشون میدیم و درباره این نه ماه با هم حرف می‌زنیم. خودِ نه ماه پیشش‌شان و سه ماه پیش و اکنون‌شان از جلوی چشمشان رد می‌شود. کم کم درباره تغییرات صحبت می‌کنیم و برایشان معنادار می‌شود که منِ اکنون، منِ نه ماه پیش نیستم. تغییرات خوبی کرده‌ام. مهارت‌های خوبی در کلاس کسب کرده‌ام. آستانه صبر و تحملم بیشتر شده. بهتر فکر می‌کنم. بهتر صحبت می‌کنم و.

براش گفتم زندگی واقعی هم همینه! خوبه گاهی برگشت به عقب داشته باشیم. بعد برگردیم به اکنون‌مان. منِ قبل از فلان ماجرا را به یاد بیاورم. منِ اکنون را خوب نظاره کنم. چه چیز من را منِ کنونی کرده؟ همان اتفاقی که وقتی درونش بودم به زمین و زمان بد و بیراه می‌گفتم. همان اتفاقی که دوستش نداشتم ولی کاری کرد که خودِ الانم را بهتر بپذیرم. براش گفتم شاید خوب باشه زندگی‌مون رو اینجوری ببینیم. شاید خوب باشه رفت و برگشت داشته باشیم به گذشته و آنچه که الان هستیم. به اتفاق‌های خوب، به اتفاق‌های بد. اینجوری زندگی معنادارتر نمیشه؟

امروز تو جلسه‌ داشتم با خودم فکر می‌کردم چه خوبه که بیرون این اتاق اگر خیلی‌ها دغدغه جنگ و آمریکا و نفت و دلار دارن، ما نشستیم و داریم درباره سلامت روان نوجوان ایرانی حرف می‌زنیم. برای آینده استارت‌آپمون تصمیم‌های جدید می‌گیریم. خلاصه که ز غوغای جهان فارغیم.


پی‌نوشت: می‌دونستید الان دنیا با پدیده‌ای به اسم جوانی همگانی مواجهه؟ یعنی چی؟

جوانی و با تسامح نوجوانی(متاسفانه تا جایی که ما کار کردیم نوجوانی در پژوهش‌های داخل ایران یک دوره مستقل در نظر گرفته نشده و در  کنار جوانی یک دوره گذار محسوب میشه) دارای ویژگی‌های خاصی هست، مثل تابع نبودن، ساختارشکن بودن، در حال زندگی کردن و از گذشته و آینده گریزان بودن و آدم‌ها به صورت کلی دارن به این نوع سبک زندگی روی میارن و ویژگی‌هایی که برای دوره جوانی محسوب میشه رو در بزرگسالی خودشونم حمل می‌کنند و به اصطلاح با یک جوانی همگانی رو به رو هستیم.


1- چند تا از دوستانم هر هفته با یکی از اساتید فلسفه-در گذشته- که ایران نیست و کمی در حوزه کاری‌اش تغییر ایجاد کرده برای پروژه‌ای جلسه اسکایپی دارند. نمی‌دانم دقیقا چه زمانی بود که یکی از دوستان درباره اتفاق جالبی که در هر جلسه میفتد برایم گفت. بخشی از زمان جلسات مربوط به چیزی به نام «چکین» است. اما این چکین چیست؟ زمانی از ابتدای جلسه است که به هر شخص اختصاص داده می‌شود تا مهم‌ترین یا دغدغه‌مندترین مسئله هفته خود را مطرح کند. احساساتش را درباره‌اش بگوید. احوالات آن لحظه‌اش را که درگیر با آن ماجرا است بیان کند و به اصطلاح احساسات و افکارش را با این برون‌ریزی قرار ببخشد. که چه شود؟ که بقیه افراد در طول گفتوگو از پیشینه احساسی و فکری او مطلع باشند و با توجه به همان پیشینه در گفت‌وگو همدلانه رفتار کنند. برای اینکه فرد ذهنش کم‌تر درگیر باشد و در مسیر گفت‌و‌گو بهتر گام بردارد. برای اینکه افراد نسبت به گروه احساس تعلق بیشتری داشته باشند چون گروه یک زمانی را به صورت مشخص برای آن‌ها در نظر می‌گیرد و آن زمان برای خودِ خودِ آن‌ها ست. 

 

2- مدتی در یک استارت‌آپ در حوزه خدمات اجتماعی و سلامت روان نوجوان مشغول بودم. چند ماهی به دلایلی کار را نگه داشتیم و هفته پیش جلسه‌ای با حضور یک مشاور کسب و کار تشکیل شد برای نوشتن طرح تجاری جدید. ابتدای جلسه مشاور نکته جالبی گفت؛ «ما در دوره‌های کاگنتیو ساینس یک چیزی بهمون یاد دادن به اسم clearing. ابتدای جلسه هر شخص درگیری ذهنی و حسی خودش را بیان میکنه و بعد جلسه را شروع می‌کنیم. ازتون می‌خوام الان هم شما یکی یکی درباره حس این لحظه‌تون و به چیزی که دارید فکر می‌کنید خیلی راحت حرف بزنید. می‌خواییم در ادامه جلسه ذهن‌تون آزادتر شده باشه و درگیری نداشته باشه تا بتونیم خوب جلو بریم». و خب من درباره حس اون لحظم که هیچ ربطی هم به کار نداشت حرف زدم. بقیه با حالت چهره یا کلماتشون به حس من واکنش نشون دادن و من بعد از حرف زدن درباره ذهن‌مشغولی و حس اون لحظم حالم بهتر بود. بعد از عکس‌العمل‌های همدلانه افراد جلسه حالم بهتر بود. بماند که اولش برام سخت بود.

 

3- دیروز با دوستی درباره پروژه‌ای در حوزه آموزش جلسه داشتم. یک جایی از صحبت‌هامون گفت: «مثلا وسط بحث و گفت‌و‌گو خوبه بحث رو نگه داریم و از آدم‌ها بخواییم درباره اون لحظه‌شون صحبت کنن. به چی فکر میکنن، حسشون اون لحظه درباره گروه و بحث چیه، چه اتفاقی برای گفت و گو افتاده و کجاییم الان و. این یک تمرین در حوزه meta cognition هست. خیلی مهمه آدم‌ها بتونن خودشون رو و افکارشون رو در غالب کلمات بیان کنن. بتونن از حس اون لحظه‌شون بگن. این یک مهارته که به بار نشستن هدفمون خیلی کمک میکنه».

 

قشنگ نیست که آدم‌ها حتی در جلسات تجاری‌شان هم دارن به سمت همدلانه‌تر شدن و تاب‌آورتر شدن حرکت می‌کنن؟ همین‌ها نقطه‌های روشن دنیامون نمیتونه باشه؟ کاری ندارم همه این‌ کارها به صورت خالص برای آدم‌های دیگر نیست، بخش زیادی‌اش برای خودمان است، اما فهم و پایبند بود به همین نکته که نفع شخصی من در گرو نفع دیگران و گروه است به نظرم از روشنی‌های این دنیا است.


اول‌ها که کسب و کار هنریمون رو شروع کرده بودیم، خیلی هیجان داشتم. کم کم حس‌هایی که دوست داشتم تجربشون کنم، داشت تحقق پیدا می‌کرد. مثلا دوست داشتم فقط وجودم در خودم و اطرافیانم بسط پیدا نکنه. دوست داشتم بیشتر و بیشتر بسط پیدا کنم. هر جایی نشانی از من وجود داشته باشه. با حس‌های آدم‌ها گره بخورم. در زندگی‌هاشون جاری باشم. یک اثر هنری همه این امکان‌ها رو برای من فراهم می‌کرد. من قسمتی از احساسات و افکار خودم رو در یک ماده خام جاری می‌کنم. خلق می‌کنم و اون اثر میره و درگیر با زندگی یک نفر میشه. قسمتی از وجود من میره تو زندگی یک نفر جا خوش میکنه. باهاش انس میگیره. خوشحالش میکنه. ناراحتش میکنه. خاطراتش رو به یاد میاره و. و من برای اون محصول تو ذهنم قصه می‌سازم. تصورش می‌کنم. در واقع قسمتی از خودم رو تصور می‌کنم و این بسط‌یافتگی برام دوست‌داشتنیه. کمی آروم و قرار بهم میده.
 

دیشب مستند وارِن بافِت رو میدیدم. یک جاییش با این مضمون میگه: «وقتی صاحب کوکاکولا هستی انگار صاحب قسمتی از  ذهن میلیاردها آدمی». یاد خودم افتادم. مطمئنا کوآلیای من از بسط یافتگی با وارن بافت متفاوته. مطمئنا ریشه این بسط یافتن در ما متفاوته، اما فکر میکنم این بسط‌یافتگی یک چیزیه که خیلی از آدم‌ها دنبالشن حالا با ریشه‌های مختلف. به قول تکاملی‌ها انگار که در تنظیماتمون یک جوری گذاشته شده. وقتی می‌نویسیم، وقتی عکاسی می‌کنیم، وقتی یک چیزی رو به یکی یاد میدیم و خیلی کارهای دیگه که با وجود و حس خودمون گره خورده، انگار که درجه‌ای از این بسط‌یافتگی پاسخ داده میشه. شاید آگاه نباشیم، اما وقتی دیگرانی رو درگیر این چیزها میکنیم و خودمون رو با  اون‌ها گره می‌زنیم انگار داریم همون کار رو می‌کنیم.

 

پی‌نوشت: متن رو خیلی یک دفعه‌ای تموم کردم. اما تموم شد.


دیروز حقوق سبزانگشتی‌ها و قبوض رو پرداخت کردم. خیلی خوشحالم و هیجان‌زده. 

من از سال 90 کار کردن رو شروع کردم. اولین حقوقم فکر کنم 48 هزار تومان بود. تو کتابخونه‌ای که درس می‌خوندم، یک نفر ازم خواست خصوصی بهش چند جلسه آمار مهندسی یاد بدم. اون اولین پولی بود که از اون دو، سه جلسه کلاس خصوصی دریافت کردم. اینقدر ذوق داشتم که نمیدوستم باهاش چه کار کنم. با یکی از دوست‌های نزدیکم رفتیم بیرون و مهمونش کردم. هر دو تامون خیلی ذوق داشتیم. 
 

از اونموقع تا ماه پیش همیشه از آدم‌ها و جاهای مختلف حقوق می‌گرفتم. اما الان دیگه اونور خط و فقط گیرنده نیستم. حالا من دهنده هم هستم. ماه پیش دوستم حقوق‌ها رو پرداخت کرد و البته فقط حق‌احمه یک نفر رو. این ماه با خودمون حقوق شش نفر رو من از حساب سبزانگشتی پرداخت کردم، همینطور پول قبوض رو. نخندید، اما همیشه دوست داشتم هزینه قبوض رو خودم شخصا پرداخت کنم. انگار که یکی از نشونه‌های استقلال‌یافتگی برای من همین بوده. سود این ماهمون اونقدر نبود که پرداختی‌هامون با سودمون حتی سربه‌سر بشه، اما خب بازم خوشحالیم. امیدواریم با پلن‌هایی که تو ذهنمونه، وضعیت بهتر بشه. 
 

بعد از پرداخت‌ها و فرستادن فیش واریزی‌ها، سبزانگشتی‌ها یکی یکی پیام تشکر می‌دادند و خیلی خیلی خوندن پیام‌هاشون لذت‌بخش بود. پیام یکیشون که تمکن مالی خوبی داره و شاید حق‌احمه پرداختی ما خیلی هم براش ناچیز بود و جای دیگه هم مشغول هست، خیلی دوست‌داشتنی بود. اصلا فکر نمی‌کردم اون پیام رو مخاطب بشیم. برام نوشته بود: «نمیدونی گرفتن این مبلغ چقدر برام جالبه و چه حس عجیبی دارم. منو یاد این میندازه که با آرزوی بچگیم کجدار و مریز زندگی کردم تا به اینجا».  تصویرسازمون یکی از بهترین دوستامونه. روانشناسی خونده و تو همون حوزه مشغول بوده/هست. تصویرسازی از بچگی آرزوش بوده و حالا سبزانگشتی پله شروعی برای تحقق این آرزوش شده. 

خلاصه که خیلی خیلی حس لذت‌بخشی رو دارم تجربه می‌کنم و امیدوارم بتونیم بهتر رشد کنیم و همراهی سبزانگشتی‌ها رو قدر بدونیم و حق‌احمه‌هاشون رو افزایش بدیم. خیلی خیلی دارن با ما همکاری میکنن. و البته ما هم سعی می‌کنیم اگر  فعلا از نظر مالی نمیتونیم جبران یک چیزهایی رو کنیم، با کارهای دیگه این همراهی رو قدر بدونیم.


فکر کردم اگر قرار باشد زمانمند بخواهم داستان بیزینس کوچک و جدیدمان را که اینجا شروعش کردم بنویسم، اتفاق‌ها و ماجراهایی را که هم‌اکنون درونشان دست و پا می‌زنیم را باید نگه دارم برای آینده که آنوقت نه حس‌هایم تازه است و نه حافظه‌ام به من متعهد که بخشی از چیزها را روایت کنم. برای همین این نوشته‌ها را باید به سبک فیلم‌هایی که در زمان گم‌مان می‌کنند مخاطب باشید. و اگر از زمانمند نبودن و گم شدن در زمان بیزار هستید، من را ببخشید.

 

هفته‌ای که گذشت، از سخت‌ترین هفته‌هایی بود که این بیزینس کوچک تجربه کرد. از پنجشنبه شروع شد. راستی یادم رفت اسم‌مان را بگویم. اسم بیزینس ما «سبزانگشتی» است. این اسم هم داستان دارد که برایتان خواهم گفت. خیلی دوست ندارم کسانی که با ما همکاری می‌کنند را «نیرو» بنامم. چرا؟ چون داشتن حس تعلق از ارکان اصلی کارمان است. پس مهم است آدم‌ها را چگونه مخاطب قرار دهیم. باید جوری مخاطب قرار بگیرند که احساس تعلق بیشتر و بیشتری نسبت کار و گروه داشته باشند. یادم باشد یک روز هم درباره کارهایی که برای ایجاد این احساس تعلق کرده‌ایم/می‌کنیم بنویسم. خلاصه که از کلمه «من» تا حد ممکن استفاده نمی‌کنیم. البته که تاکید روی هویت گروهی در عین بها دادن به هویت فردی در راستای تخصص‌گرایی برایمان مهم است. از کلمه «نیرو» که بار انسانی کمی دارد سعی می‌کنیم استفاده نکنیم. پس از چه کلمه‌هایی استفاده می‌کنیم؟ «دوست»، «سبزانگشتی‌ها»، «ما»، اسم‌های کوچکمان(حتی فاندرها و مدیرها) و. میگفتم. از پنجشنبه شروع شد. یکشنبه روز کاری سبزانگشتی‌ها بود و هنوز سر و سامان دادن به استودیو تمام نشده بود. این را هم بگویم که دو ماه بود ما در استودیو ساکن بودیم، اما نیاز به بازسازی‌هایی داشت. زمان برایمان مهم بود برای همین بدون بازسازی شروع کردیم. بودجه مالی‌مان مهم بود و برای همین هم دو ماه را در آن وضعیت سر کردیم. و باید خیلی سبزانگشتی‌ها را قدر بدانیم که حتی در آن وضعیت، حتی زمانی که جا نداشتیم با ما بودند و ماندند. البته که کسانی هم سخت اذیتمان کردند و به قول معروف دست‌هایمان را حسابی در پوست گردو گذاشتند که باز این این‌ها هم برایتان می‌نویسم.


از پنجشنبه شروع کردیم به شستن و تمیز کردن و سر و سامان دادن به استودیو. کارهایی که تا به حال به عمرمان نکرده بودیم را کردیم. از شستن سرویس بهداشتی تا بتونه و سمباده زدن دیوار. شنبه شده بود و هنوز همه کارها تمام نشده بود. شنبه صبح باید می‌رفتیم بازار گل برای خرید گل و گلدان. رفتیم. گیاهان مکان‌ها را زندگی می‌بخشند و مگر می‌شود اسمت سبزانگشتی باشد و از سبزی نشانه‌ای نباشد؟! و بازارهای گل از بهترین مکان‌های دنیا هستد. روحت را در صبح‌های تازه‌شان، تازه می‌کنند. بعد از خرید گل‌ها برگشتیم استودیو به تمیز کردنِ دوباره؛ شستن کلیدها و پریزها، عوض کردن گلدان بعضی گل‌ها، تی کشید زمین، دوباره شستن و روفتن و. همه این کارها در عین سخت بودن، شیرین بود. خودمان با دست خودمان داشتیم سبزانگشتی را سرپا می‌کردیم. می‌ساختیمش.یک جایی برای خودِ خودمان. هرچقدر خودمان برایش انرژی بگذاریم و زحمت بکشیم برایمان مهم و مهم‌تر می‌شود. برای همین هم تا حد ممکن از کمک‌های نردیکانمان امتناع می‌کنیم. می‌خواهیم این حس تعلق و اهمیت در جانمان بیشتر و بیشتر ریشه بدواند. که چه شود؟ که لحظه‌های سخت‌تری که می‌دانیم کم نیستند و پیش رو آن لحظه‌های سخت گذشته را به یاد بیاوریم. برای احترام به لجظه‌های سختی که پشت سر گذاشتیم، با صبوری و تلاش لحظه‌های سخت‌تر را از سر بگذرانیم.  

 

از شنبه می‌گفتم. رخت‌آویز نداشتیم. بعدازظهر دوباره شال و کلاه کرده و سمت حسن‌آباد روان شدیم. ناهارمان هم شد یک ساندویچ ارزان از یک پاساژ قدیمی. کل حسن‌آباد را گشتیم و چیزی که می‌خواستیم را نیافتیم. یعنی یافتیم اما با جیب ما میانه خوبی نداشت. یک اتفاق جالب هم برایمان افتاد. در پیاده‌روهای حسن‌‌آباد راه می‌رفتیم که یک دفعه آقایی از مغازه‌ای خارج شد و به من سلام کرد. مانده بودم که چه آشنایی اینجا می‌توانم داشته باشم. برگشتم و دیدم آقایی است که صندلی‌هایمان را ازش خریده بودیم. و البته که از مغازه خودش بیرون نیامده بود. مغازه کناری‌ش بود. خیلی گرم سلام و احوال‌پرسی و تعارف که بفرمایید مغازه و دنبال چه هستید و چه چیز لازم دارید. دعوتش را قبول کردیم. چیزی که می‌خواستیم را نداشت. کمی راهنمایی‌مان کرد و خداحافظی کردیم.

بابا کارش آزاد است. همیشه خوشم میامده که با آدم‌ها در حرفه‌های مختلف آشنا است و لینک‌هایی شکل می‌دهند و خیلی جاها کارهای یکدیگر را راه می‌اندازند. آن روز حس می‌کردیم یک جور دیگر داریم اعتبار می‌گیریم. آشناهایی در حرفه‌های مختلف داریم پیدا می‌کنیم. مثلا ما هم دیگر می‌توانستیم به کسی اگر دنبال میز و صندلی خوب بود آدرس بدهیم و بگوییم به صاحب مغازه بگوید فلانی ما را فرستاده. سفارشش را بکنیم. اعتبار داشتن شیرین است. البته که صندلی خریدن ما هم از این آقا خیلی ساده نبود. شش صندلی می‌خواستیم و هزینه هر شش صندلی را نداشتیم. با توجه به بودجه‌بندی‌ها و برنامه مالی‌مان هزینه دو تایش را برای هر ماه داشتیم. باز هم در گیر و دار نوسان‌های قیمت‌های بازار بودیم. این آقا بهمان لطف کرد و فاکتور صندلی‌ها را به قیمت همان روز برایمان نوشت. صندلی‌هایمان را کنار گذاشت و گفت هر ماه بیایید دوتایش را به قیمت همین ماه ببرید. و چقدر هم سر رنگ صندلی‌ها اذیتش کردیم و تصمیم‌مان را عوض کردیم. همینقدر ساده آشناییت ما شکل گرفته بود. یعنی بعدا که در پیاده‌رو بهمان سلام کرد، فهمیدیم آشناییتی شکل گرفته.

 

در حسن‌آباد دیگر توان ایستادن نداشتیم چه برسد به دوباره برگشتن به استودیو برای تمام کردن بقیه کارها. از همانجا اسنپ گرفتیم. توان راه رفتن نبود. خسته که رسیدم خانه، باید تازه پارچه رومیزی‌ای که خریده بودیم را دوردوزی و گیپوردوزی می‌کردم. خستۀ خسته. تا به حال هم با چرخ خیاطی کار نکرده بودم، اما می‌خواستم خودم درستش کنم. ساعت 9:30 صبحِ یکشنبه  قرار بود یکی از سبزانگشتی‌ها بیاید. وسایل را نچیده بودیم. موکت‌ها را پهن نکرده بودیم. ساعت هشت قرار گذاشته بودیم تا استودیو باشیم برای تمام کردن کارها. توان دوختن رومیزی را نداشتم. گفتم بماند برای صبح. پس زودتر از هشت باید بیدار میشدم برای دوختن رومیزی.

ادامه دارد.  


همه چیز از آخرهای سال 96 شروع شد. تصمیم گرفتم با مدرسه و گروهی که کار می‌کردیم، به دلایلی دیگه کار نکنم. خیلی تصمیم بزرگ و سختی بود. چرا؟ چون پنج سال در آن مدرسه بودیم و بچه‌ها رو خوب میشناختیم. جا افتاده بودیم. مدرسه، مدرسه بنامی بود. حقوق خیلی خوبی هم می‌گرفتیم. خیلی خوب! اونقدر که باهاش پس‌انداز کنیم، تفریح و سفرمون به‌جا باشه، خودمون هزینه‌های خودمون رو تامین کنیم، برای کمک به دیگران کنار بگذاریم و. خیلی راحت از نظر اقتصادی مستقلِ مستقل بودیم. اما خب تصمیم گرفتیم بیاییم بیرون و اومدیم بیرون.


عدل خوردیم به فاجعه‌بار شدن وضعیت اقتصادی. یادمه قرار بود با دوستام اردیبهشت 97 بریم ترکیه و کلی برنامه‌ریزی کرده بودیم. پاس‌هامونم گرفته بودیم. دلار و همه چیز کشیده بود بالا و با پولی که گذاشته بودیم کنار فقط می‌تونستیم بریم به یکی از شهرهای خودمون. تقریبا بیکار بودیم. مدرسه جدیدی در ذهنمون نبود. من درصد زیادی از پس‌اندازم رو خرج کارهای اپلای کرده بودم و یک دفعه وسط فرآیند تصمیم گرفته بودم، نرم. بمونم. از رفتن منصرف شده بودم. نرفتم و از نرفتنم راضی هستم. کلی از پس‌اندازم رفته بود. بعدش تصمیم گرفته بودم به دلایلی تغییر رشته بدم و یک مقدار از پس‌اندازم هم سر کتاب و کلاس و این چیزها رفته بود. از این مسیر هم منصرف شده بودم و البته که باز هم ناراضی نیستم.


بیکار شده بودم. اتفاق‌های باالا پس‌انداز من رو تقریبا تموم کرده بود. به وضعیت بد اقتصادی خورده بودیم. اصلا هم دلم نمی‌خواست از بابا کمک بگیرم. خیلی برام سخت بود بعد از پنج سال مستقل بودن و به قول معروف دستم تو جیب خودم بودن، دوباره بخوام مثل قدیم‌ها از بابا برای کارهام پول بگیرم. مامان و بابا حواسشون بود، اما برای من برگشت به عقب خیلی سخت بود.


می‌تونم بگم اون روزها، جزو بدترین‌های روزهای عمرم محسوب میشدن. حالم خیلی خیلی بد بود. خواهرم در حال  ازدواج بود و خیلی تو خونه تنها شده بودم. بیکاری وحشتناک اذیتم می‌کرد. بسته شدن دستم برای خرج نکردن، وحشتناک اذیتم می‌کرد. هر لحظه ترس افسردگی رو داشتم. دوستام یا داشتن دکترا می‌خوندن یا مشغول کار بودن یا رفته بودن. من بیکار شده بودم. نمی‌خواستم دکترا بخونم. هیچ کدوم از دوستام که دکترای فلسفه و مشتقاتش رو می‌خوندن از دکترای فلسفه خوندن راضی نبودن. خودم هم فضای آکادامیک فلسفی ایران م نمی‌کرد. نمی‌خواستم اپلای کنم و برم. موقعیت‌های کاریم رو مدت‌ها قبل به خاطر تصمیم اپلای و تغییر رشته از دست داده بودم. وقتی کارها رو یکی یکی رد کنی، آدم‌ها سراغ گزینه‌های دیگر می‌روند و کم‌کم فراموش می‌شوی. خودم، خودم رو کشیده بودم کنار و پیشنهاد کاری تقریبا نداشتم. روزهای وحشتناکی رو می‌گذروندم. از سوال «چه کارها می‌کنی؟» آدم‌ها ترس داشتم و وقتی کسی رو میدیدم خدا خدا می‌کردم این سوال رو ازم نپرسه. از من هم به شما نصیحت، این سوال رو از کسی نپرسید! به شما چه آدم‌ها چه کار می‌کنند؟

 

نمیشد دست روی دست گذاشت. باید یک کاری می‌کردم. «چرا نتونم خودم کار درست کنم؟». این چیزی بود که جرقه راه انداختن یک بیزینس رو برای من زد. با یکی از دوستام که تقریبا شرایطش مثل خودم بود صحبت کردم. از تنهایی شروع کردن، می‌ترسیدم. دو تایی شروع کردیم به گشتن و حرف زدن با آدم‌های مختلف. جلسه‌هامون رو تو فود کورت دانشگاه شریف می‌ذاشتیم. چقدر اون میز کذایی که پشتش می‌نشستیم و ساعت‌ها حرف می‌زدیم رو دوست داریم. دلمون براش هرازگاهی تنگ میشه. به یاد اون روزها میریم و به‌ش سر می‌زنیم. خاطره‌هامونو مرور کنیم. خلاصه که ایده‌های مختلفی تو ذهنمون میومد. بررسیشون میکردیم. م می‌گرفتیم. بعضی‌ ایده‌ها میموندن. بعضی‌هاشون کنار گذاشته میشدن. تا اینکه به این نتیجه رسیدیم ما نمی‌خواییم استارت آپ راه بدازیم. ما می‌خواییم یک مارکتینگ کوچیک داشته باشیم. سرمایه اولیمون کم بود. خودمون بودیم و ته‌مانده پس‌انداز‌های سال‌های تدریسمون. نمی‌خواستیم سرمایه‌گذار بگیریم. به فکر یک کار هنری افتادیم که در توان هردومون بود و کم‌ترین هزینه رو برامون داشت. 

ادامه دارد.


نمی‌دانم از کی، ولی از یک زمانی غالب مطالب وبلاگ من شد نوشتن از کلاس‌هایم-فلسفه برای کودکان- و مدرسه. کم کم با همین عنوان شناخته شدم؛ فلسفه برای کودکان. مشغله‌هایم زیاد شد و نوشتنم در این حوزه کم و کم‌تر شد. مخاطب‌هایم آن نوشته‌ها را دوست داشتند. آدم‌های این زمانه گویی روایت را دوست دارند.

این پست، نوشتن‌های آن زمان و مخاطبانم را به یادم آورد. فعالیت غالب این روزهایم دو چیز است؛ پژوهشگری برای جاهای مختلف و مدیریت یک بیزینس کوچک. همان پست به هوسم انداخت من هم بنویسم. از چه؟ از همان ب بسم‌الله شروع بیزینس کوچکم. چه شد من فلسفه‌خوانده و معلم پا در مسیر بیزینس و استارت‌آپ گذاشتم؟ از فعالیت‌های گذشته‌ام دور شده‌ام و دوستشان ندارم؟ چه مشکلات و اتفاق‌هایی را درگیر شدم و هستم؟ چگونه شروع کردم؟ با خودم فکر کردم شاید از این آغاز روایت کردن برایتان جالب باشد و بنویسم؛ گاه گاهی بنویسم.


امروز عکسی از خودم در آینه تاکسی استوری کردم و زیرش نوشتم: «قدیم‌ها وقتی حالم خوب نبود، حس و حالم رو روی کاغذ، روی کیبورد بیرون می‌ریختم. می‌نوشتم. زیاد هم می‌نوشتم. اما خیلی وقته که دیگه نمی‌نویسم. اینموقع‌ها کار می‌کنم. خیلی زیاد کار می‌کنم. خودم را با کار پر می‌کنم. تمام راه داشتم فکر می‌کردم چجوری غم بزرگ رو به کار بزرگ تبدیل کنم(1)». بعد پشیمون شدم از استوری کردنش. با خودم گفتم «دوباره که نوشتی.». هفده نفر سین خورده بود. حتی دل دیدن اینکه چه کسانی استوری رو دیده‌اند هم نداشتم. گتسبی کرده بودم(2) و دل پیدا کردن مخاطب خاص رو هم نداشتم. پاکش کردم. خوابیدم.

از خواب که بیدار شدم حتی با نزدیک‌ترین‌هایم هم صحبت نکردم. دوباره مشغول کار شدم. کارهای استودیو، پروژه‌های پژوهشی‌ای که باید تحویل بدم. لا‌به‌لای کار کمی اینستا رو زیر و رو کردم. مطلبی درباره «روایت درمانی» به چشمم خورد. نخواندمش. فقط هشتگش را دیدم. به فکر بردم.

«چرا دیگه نمی‌نویسم؟ با کی لج کردم؟ خودم؟ چرا تمام حس و حال‌های بد رو تو خودم دفن می‌کنم و نمیذارم بیان بیرون؟ تا کی می‌خوام دفن کنم و دفن کنم؟ یک جایی خودش رو نشون میده. یک روزی یک جایی خیلی هم بد خودشو نشون میده! مثلا میخوام بگم آدم قوی‌ای هستم؟ این فقط پاک کردن صورت مسئله هست. فقط بیشتر درد میکشم! بیشتر درد می‌کشم که بگم میتونم بیشتر تحمل کنم؟ قوی هستم؟»

بعد یاد Black Mirror  افتاده بودم. همون قسمتی که طرف از درد کشیدن لذت می‌برد. با "سین" درباره‌ش حرف زده بودیم. گفته بود: «درد و لذت خیلی با هم هم‌پوشانی دارن. دیدی وقتی یک زخمی داریم، خوشمون میاد بهش ور بریم؟ بازی کنیم؟ درد داره. خون میفته. اما خوشمون میاد. لذت می‌بریم».

انگار که از غم داشتن و درد کشیدن خودم لذت می‌برم. نمی‌خوام اینجوری باشه. نمی‌خوام دردهام رو دفن کنم و فکر کنم خیلی قوی هستم چون از ذهن و درونم بیرون نمیان. برای همین نوشتم. اینا رو اینجا نوشتم. تمام امروز من حالم بد بود. خیلی هم بد. برای نفهمیدنش خوابیدم. به سختی کار کردم. و حالا هم اینحا نوشتمش.

 

(1) این جمله رو توران میرهادی در مستندش می‌گوید. مادرش به‌ش گفته بود که: «غم بزرگ را باید به کار بزرگ تبدیل کرد». او هم در مستندش برای ما گفت. و چه خوب که مستندش را دیدم و این جمله را از زبانش در ذهنم قاب گرفتم.

(2) Gatsbying یک فعل جدید در ادبیات انگلیسیه. وقتی ‌گتسبی می‌کنیم که یک مطلبی رو در شبکه‌ اجتماعیمون برای همه منتشر می‌کنیم، اما مخاطب واقعیمون درواقع فقط  یک نفره و فقط می‌خواییم اون ببینش.


بلیطمون برای هجده مهر بود. هفده مهر مدرسه کلاس داشتم. روزهای قبلش نه برنامه من خالی بود و نه اون که هم رو ببینیم و خداحافظی کنیم. صبح هفدهم، قبل از مدرسه رفتیم کافه برای صبحونه. روزهای قبلش تا از یک نفر عصبانی میشدم، بداخلاق میشدم، غر میزدم به‌م می‌گفت: «می‌خوای بری پیش کسایی که مهربونی ویژگی بارزشونه. حواست بیشتر به خودت و رفتارت با آدم‌ها باشه این روزها». هیچی دیگه! حرفی نمی‌موند. میشدم یک دختر مهربون که از بعضی چیزها راحت می‌گذره. 
 

خداحافظی کردیم. هندزفریمو گذاشتم تو گوشم و راه افتادم. «در این تلاطم بودن. به پای لحظه دویدن.» من بودم. حال من بود برای فردا شدن. تو شهر راه می‌رفتم و سوار تاکسی و اتوبوس و مترو می‌شدم. تو گوشم می‌خوند: «کجاست جای رسیدن؟ کجاست جای رسیدن؟» مقدماتش؟ تو اتوبوس و تاکسی و مترو مهربون‌تر شده بودم. لبخند داشتم. راننده تاکسی پول خرد نداشت؟ لبخند می‌زدم که «مشکلی نیست». تو مترو فشار می‌آوردن؟ لبخند می‌زدم و یک قدم جابجا می‌شدم. از اتوبوس می‌خواستم پیاده بشم، خانومه عجله داشت و تنه می‌زد؟ بد نگاهش نمی‌کردم. با شهر و آدم‌هاش مهربون‌تر شده بودم. تو گوشم می‌خوند. «کجاست خانه لیلی؟ کجاست راحت مجنون؟ بس است قصه شنیدن. کجاست جای رسیدن؟» هفدهم گذشت و شد صبح هجدهم. نُه روز هم گذشت و برگشتیم. 
 

دیروز و امروز از یک کارفرمایی پر از خشم بودم. اونجا چند قدم مونده بود به ضریح دلم یک دفعه صاف شده بود. با همه کسایی که ازشون دلخور بودم، صاف شده بود. برگشته بودم به شهر خودم، زندگی روزمره رو شروع کرده بودم و دوباره خشم و دلخوری تو دلم لکه انداخته بود. سوار تاکسی شدم. هدزفری رو گذاشتم تو گوشم. دوباره خوند. «در این تلاطم بودن. به پای لحظه دویدن.» یاد حرفش افتاده بودم که: «مهربونی ویژگی بارزشونه.». یاد هفده مهر افتاده بودم که با همه آدم‌های شهر مهربونِ مهربون شده بودم. خشمم کم‌تر شده بود. لکهه کم‌رنگ‌تر و کوچک‌تر شده بود. ستاره‌شو تیک زدم. رفت تو لیست فیوریت‌ها. آهنگ دنگ‌شو رو می‌گم. هرازگاهی باید تو گوشم بخونه. بخونه که حرفش یادم بیفته. بخونه که هفده مهر یادم بیفته.

پی‌نوشت: اینم همون آهنگ.


حدود چهل و پنج دقیقه با یکی از سبزانگشتی‌ها تلفنی صحبت کردم. دانشجو است. سال دوم کارشناسی. چند وقتی است که خوب دل به کار نمی‌دهد. حدسمان این بود که پسری وارد زندگی‌اش شده. یک روز باهاش صحبت کردم که اگر مشکلی هست درباره هر چیزی می‌تواند روی ما حساب کند. گفت خیلی خوشحال است که هستیم و حتما این کار را می‌کند. امروز قرار بود ببینمش و درباره بعضی مشکلاتش صحبت کند. به خاطر ماجراهای پیش آمده در راستای افزایش قیمت بنزین نشد. حدود یک ساعت پیش تماس گرفت و حرف زدیم. مشکلات مختلفش را گفت. یکیش درسش بود. یکیش پیدا کردن کار جدید بود. یکی دیگرش چیز دیگر و.
 

سخت بود بدون موضع خاصی درباره کار جدیدش راهنمایی‌اش کنم. کار جدیدش از جهاتی بهتر از کاری بود که با ما دارد. حقوق ثابت دارد و قبلا هم گفته بود می‌خواهد دستش در جیب خودش باشد. من باید در مقام یک دوستِ خوب راهنمایی‌اش می‌کردم در حالیکه کارفرمایش بودم و موقعیت کاری خودم ممکن بود به خطر بیفتد. چرا؟ چون از همه جهات خوب است و من نمی‌خواهم از دستش بدهم. دل به کار ندادن این مدتش هم به نظرم موجه می‌آمد. سعی کردم در مقام یک دوستِ خوب راهنمایی‌اش کنم. با خودم گفتم، شاید ترجیح بدهد در جایی با دوستانِ خوب کار کند تا جایی با حقوق بهتر. پس سعی کردم دوستِ خوب باشم.

 

وقتی گوشی را قطع کردم، با خودم فکر کردم، حق دارد. من نمی‌توانم همچنان برای کارهایم سودِ زیادی در نظر بگیرم چون اول راهم، اما او این مسئله را تا حدی می‌تواند هضم کند. من تمام سعیم را برای ایجاد حس تعلق کرده‌ام. اما حسِ خوب و حس تعلق داشتن در کار برای او پول نمی‌شود. برای یک دختر خوابگاهی که پدر و مادرش را از دست داده و پدربزرگ و برادرش هزینه زندگی‌اش را می‌دهند، جس تعلق و یادگیری پول نمی‌شود. پول نمی‌شود که برود سینما و کافه و کنسرت با دوستانش خوش بگذراند. برایش پول نمی‌شود که پالتو و کیف و کفش جدید بخرد و ذوق کند. وقتی گوشی را قطع کردم با خودم گفتم من این بچه‌ها رو می‌خوام. دوستشان دارم و خیلی خوب هستند. شاید مجبور باشم برای نگه داشتنشان بیشتر از این‌ها هزینه کنم. بیشتر از چیزی که الان دارم سخت می‌گذارنم، سخت بگذارنم. چند روز پیش مجبور شدم بین کتاب خریدن و کنسرت رفتن انتخاب کنم و به سین بگویم نمی‌توانم برای کنسرت همراهی‌اش کنم. باید بین کافه رفتن و هدیه تولد خریدن برای فلانی انتخاب کنم و نمی‌دانم این سخت گذراندن‌ها تا کی ادامه خواهد داشت. اما برای نگه داشتن بچه‌ها شاید باید سخت‌تر بگذرانم.

 

وقتی کار را شروع کردیم، شوک اقتصادی وحشتناکی را از سر گذراندیم. دوباره تاب یک شوک اقتصادی دیگر را داریم؟ سعی می‌کنم فکرش را نکنم(نه اینکه برنامه‌ای برایش نداشته باشیم، یعنی سعی می‌کنم نترسم). سعی می‌کنم فقط کارم را درست و خوب انجام بدهم، حتی با سخت گذراندن. امید دارم؟ آره! به چی؟ او! نمی‌توانم رشته‌های امید را از دلم پاره کنم. همین دیروز کلی با خودم کلنجار رفتم که فکر نمی‌کنی اسم کارت حماقت است نه توکل؟ جوابش این بود: «شاید! شاید یک احمقِ متوکلم!» اما به قول الف که دکترای فلسفه در میشیگان می‌خواند و بهش می‌گوییم چطور میتوانی هیچ کار دیگری نکنی و فقط و فقط درس بخوانی و درس بخوانی، «من فقط این کار رو خوب می‌تونم انجام بدم»، منم می‌تونم بگم: «من فقط همین کار رو می‌تونم خوب انجام بدم در شرایط فعلی! یک احمقِ متوکل باشم که کارش را سعی می‌کند خوب انجام بدهد». 

 

یاء همیشه می‌گوید بزرگان و عالمان قدیمی کار آزاد را بهتر از کاری که جیره‌خوار دولت باشی می‌دانستند و به مردم آن کار را توصیه می‌کردند. این کار آزاد را همان freelancerای این زمانه بگیر در پژوهش، در عکاسی، در آموزش، در مارکتینگ،. . اما چرا؟ یاء می‌گوید چون معتقد بودند در کار آزاد امید و توکل آدم‌ها به خدا پررنگ‌تر باقی می‌ماند. تو دیگر خیالت راحت نیست که هر ماه پول ثابتی روانه جیبت می‌شود. صحت و سقم حرفش را نمی‌دانم، اما وقتی خودت را از داشتن کار دولتی کنار می‌کشی حتما همین فکرها را هم کرده‌ای دیگر! می‌دانستی اینجا کسی به فکر تو نخواهد بود و تو را حتی خواهند چاپید، اما ترجیح دادی کار خودت را داشته باشی با توکل و امیدت. حتی اگر احمق به نظر بیای در این زمانه! کار خودت را داشته باشی و بچه‌های خودت را. تو برای آن‌ها امید باشی و حال خوب حتی اگر سخت‌تر از گذشته بگذرانی.


 

*برای آنچه که دوستش داری از جان باید بگذری،

بعد می‌ماند زندگی و آنچه که دوستش داشتی.

شعر از شمس لنگرودی است. امیدوارم درست به یادم مانده باشد.


حالم دارد از احساس بدبختی و بیچارگی‌ آدم‌های داخل ایران و ترحم‌ها و نسخه پیچیدین‌های آدم‌های خارج از ایران در فضای مجازی بهم می خورد. کاش برای خدا و خودشان هم که شده جمع کنند این بساط را! احساس بدبختی و بیچارگی می‌کنید؟ بلند شوید کاری کنید! کسانی از دست رفته‌اند؟ کوتاهی از خود شما بوده! خیلی هموطنتان برایتان مهم است درست متحد میشدید و مثل خیلی از مردم دیگر دنیا اعتراض‌های مدنی‌ می‌کردید. جمع کنید این بساط ننه من غریبم را! 

 

این‌ها را من می‌گویم که هیچکسی نمی‌تواند و حق ندارد یقه‌ام را بگیرد که خودت چه؟ من کرده‌ام! هر چه در توانم بوده است را کرده‌ام و ذره‌ای نه دلم می‌سوزد و نه احساس گناه دارم! از هفت سال پیش که آموزش را انتخاب کردم به بچه‌هایم یاد دادم از حقشان نگذرند! اما درست! همین هفته پیش سر کلاسم درباره نحوه اعتراض و گرفتن حق گفت‌وگو کردم. از خودم راضی‌ام که تمام کسانی که دانش‌آموز من بوده‌اند را تا حد توان معقول بارآورده‌ام، پرسشگر و حق‌طلب. هر چه در توانم بوده از نظر اقتصادی ریخته‌ام در کار تولید. صدقه نداده‌ام! بلند شده‌ام و کار کرده‌ام. با تمام توانم.

 

الان هم می‌گویم حالم از همه کسانی که دور ایستاده‌اند و عزا گرفته‌اند یا کسانی که غیرهوشمندانه خودشان را لت و پار کرده‌اند بد است. عصر گفت‌وگو و اعتراض‌های مدنی‌ است نه وحشی‌گری و با داد و هوار طلب چیزی را کردن! حاکمانت نمی‌فهمند؟ مردمت بلد نیستند؟ گرسنگی عقل و هوش از سر برده؟ راهش ترحم و دلسوزی و غم و غصه است؟ جمع کنید این معرکه را. بلند شوید و کاری کنید! دل نسوزانید! کاری کنید!


وقتی کتاب «چرا ملت‌ها شکست می‌خورند» را می‌خواند، درباره‌ش با هم حرف می‌زدیم. یک روز پرسید، میدونی مهم‌ترین عاملی که باعث شد اروپا، اروپای امروزی شود، چه بوده؟ حدس‌هایی زدم و جواب نبود. خودش پاسخ گفت. طاعون. طاعون عامل اصلی تغییر شد. وقتی طاعون فراگیر می‌شود، نیاز به منابع غذایی اهمیت بیشتری پیدا می‌کند. کشاورزها کم‌کم دارای اهمیت می‌شوند و فئودالیته سست می‌شود. این تغییر باعث می‌شود، طبقه‌ای از جامعه دیده شود. اهمیتش مشخص شود. کشاورزها خودشان ارزش دیگری برای خود قائل شوند و همه این مسائل روی ت‌گذاری‌ها و برنامه‌ریزی‌های دولت‌ها به تدریج تاثیر بگذارد. این عامل اصلی در کنار عوامل دیگری مثل عریضه‌نویسی‌ها(شما بخوان سیستم نقادی و گفت‌و‌گویی) دست به دست هم دادند که مدل‌های حکومتداری و به تبع آن خیلی از مسائل تغییر کند.  

این روزها که نمی‌دانم تا کی این روزها باقی خواهند ماند، با خودم فکر می‌کنم، بعد از این ماجرا به چه چیز مبتلا خواهیم شد؟ چه گروه‌هایی در این وضعیت بالا خواهند آمد و آیا ممکن است به عدالت نزدیک‌تر شویم؟ این شرایط شاید بتواند نقطه‌های کوری را نشانمان بدهد برای بهتر به بار نشاندن تلاشمان برای تغییر. این نقطه‌ها کجا هستند؟ چه می‌توان کرد؟

 

پی‌نوشت: و من نگران دوران پساکرونا هستم. نگران آدم‌هایی که جسم و روح و ذهنشون تغییر کرده به واسطه این قرنطینگی. چقدر آماده هستیم برای این دوران؟ جامعه چقدر آماده است برای ما؟


حدود یک ماه است فعالیت‌های بیرون از خانه‌ام به خاطر آن ویروس کذا لغو شده(دارم فکر می‌کنم بر اساس اصول سئو خوب است که اسمش را بنویسم تا در جستجوها وبلاگم دیده شود؛ اما نمی‌خواهم. دوستش ندارم. بگذار اسمش را نبرم و سئو را بی‌خیال باشیم). ایستاده‌ام و خودِ یک ماهِ پیشم را رصد می‌کنم.
 

می‌گویند مهاجرها بعد از مهاجرت سه مرحله را از سر می‌گذرانند. مرحله اول به اصطلاح «ماه عسل» نام دارد. در این مرحله شبیه توریست‌ها هیجان‌زده هستند. تجربه می‌کنند و لذت می‌برند. اما کم‌کم این هیجان‌ها کمرنگ می‌شود و وارد مرحله جدیدی می‌شوند؛ مرحله «عدم پذیرش». در این مرحله مشکلات کم‌کم خودشان را نشان می‌دهند. اگر این مرحله را هم به سلامت رد کنند، وارد مرحله بعدی یعنی تطبیق با شرایط می‌شوند.

فکر می‌کنم بسیاری از شرایط و احوالات‌مان مدلی شبیه این سه مرحله را دارند. مگر نه اینکه از حالی به حالی و از شرایطی به شرایطی در حال کوچ هستیم؟ بعضی از موقعیت‌های شغلی جدید، رابطه‌های جدید، موقعیت‌های اجتماعی جدید گویی ما را در این سه مرحله قرار می‌دهند. گاهی بلدیم و به خوبی این مراحل را مدیریت می‌کنیم. گاهی ناموقع از مرحله‌ای به‌ دیگری گذر می‌کنیم. گاهی هم در مرحله‌ای آنقدر می‌مانیم که تباه می‌شویم.

به یک ماهِ پشت سرم نگاه میکنم و انگار که آن سه مرحله را سیر کرده‌ام. روزهای ابتدایی برایم خوش‌آیند بودند. بسیار خوشحال بودم. زمان خوبی در زندگی‌ام باز شده بود که می‌توانستم به بسیاری از کارهای عقب‌افتاده و مورد علاقه‌ام بپردازم. با هیجان برای این زمان خالی برنامه‌ریزی می‌کردم. انجام‌شان می‌دادم و لذت می‌بردم، اما کم‌کم روزها رنگ‌ و بوی دیگری گرفتند. من خسته شده بودم از وضعیت جدید. دیگر نمی‌توانستم کار کنم. شرایط جدید را دوست نداشتم و در این مرحله گیر کرده بودم. باید گذر می‌کردم. اما گذر کردن بلدی می‌خواهد. باید بدانی چرا گیر کرده‌ای و چگونه خودت را خلاص کنی.
 

فهمیده‌ بودم مرا چه شده بود. این روزها خیلی‌ها از مرگ‌آگاهی می‌گویند، اما مشکل من زندگی‌آگاهی بود که مرگ را هم در بر می‌گیرد. به قول بیژن جلالی «مرگ فرصتی از ما خواسته برای زندگی کردن». اما مرا چه شده بود؟

1-برنامه‌ها و هدف‌های زندگی من میان‌مدت و بلندمدت تعریف شده بودند. شرایط تغییر کرده بود و من هر لحظه به مرگ می‌اندیشیدم. به گرفتار شدنم به این بیماری. در آن صورت بهترین زمان برای زندگی در این دنیا پانزده روز بود. وقتی به این فکر می‌کردم که قرار نیست به اهداف میا‌ن‌مدت و بلندمدتم در این دنیا برسم، زندگی‌ کنونی‌ام معنای خودش را از دست می‌داد. من همیشه مرگ را دور میدیدم و برای هدف‌های دورم تلاش میکردم و برای رسیدن به‌شان پر از شور بودم و شوق. اما وقتی فکر می‌کردم ممکن است آنقدر زمان نداشته باشم برای رسیدن به‌شان، خشکم می‌زد. دیگر بلد نبودم با شور و شوق زندگی کنم. زندگی من مقصد‌محور شده بود؛ مقصدی دور آن هم در همین دنیا. و این مقصد‌محوری من را یک جایی گیر انداخته بود.

2-خدمات دادن خصوصا در قالب آموزش در حوزه‌های مختلف و تعامل با آدم‌ها پررنگ‌ترین وجه زندگی من بود. شرایط جدید باعث شده بود من دیگر نتوانم خدماتم را عرضه کنم و آدم‌‌ها را ببینم. تهی شده بودم. یاد گرفته بودم از خدماتی که ارائه می‌کنم و از تعاملاتم لذت ببرم و یک دفعه شرایط برای ارائه از بین رفته بود و من دیگر نمی‌توانستم از چیز دیگری به راحتی لذت ببرم. خدمات‌محوری و وابستگی به آدم‌ها مشکل دیگر زندگی من بود.
 

این یک ماه باعث شد کمی توقف کنم و زندگی‌ام را زیر و رو کنم. در این زیر‌ و‌ رو‌ها بفهمم زیادی به مدل زندگی‌ام دل بسته بودم. راضی بوده‌ام ازش و فکر می‌کردم دیگر نسخه معنای زندگی‌ام را پیچیده‌ام. اما خب، نه! از آن خبرها هم نبوده! از من هم که فلسفه علم خوانده‌ام چنان چیزی بعید بوده. اما شده. خلاصه که نباید حواسم را صرفا به مقصد میدادم. از الان به بعد باید سعی کنم بلد شوم از مسیر هم لذت ببرم؛ لحظه لحظه‌اش. شاید باید مسیر و مقصد را در زندگی چیزی شبیه موج-ذره‌ای بودن نور ببینیم. یا هر روز با خودم مرور کنم که مرگ هم اتفاقی(نه به معنای تصادفی بودن) است وسط زندگی، شبیه خیلی از اتفاق‌های دیگر با جنس‌های متفاوت. واقع می‌شود و زندگی را تحت تاثیر قرار و می‌دهد و دوباره ادامه می‌دهیم با آثار به جا مانده ازش. همینطور باید حواسم باشد که سعه وجودی‌ام صرفا با کارهای بزرگ بزرگ و ارائه خدمات نیست که پر می‌شود. باید بلد شوم جور دیگری هم وجودم را غنا ببخشم و از چیزهای دیگری هم بیشتر لذت ببرم و پر شوم. و خدا را چه دیدید؛ شاید سال‌ها یا ماه‌ها بعد آمدم و همینجا نوشتم که زندگی چیز دیگری ست، جور دیگری ست. 

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

تجهیزات آشپزخانه صنعتی فروشگاه اینترنتی دیجی ست داروخانه دکتر عبادالهی گلچين مطالب اينترنتي شومورته اشعار ناب دکتر مرتضی مرتضایی فر از سر نو غزل خانوم... Karen server00 پس از تو : )